اشعار جامی

چون رسیدم شب بدین جا زین خط

چون رسیدم شب بدین جا زین خطاب   در میان فکر تم بربود خواب
خویش را دیدم به راهی بس دراز   پاک و روشن چون ضمیر اهل راز
ناگه آواز سپاهی پرخروش   از قفا آمد در آن راهم به گوش
بانگ چاووشان دلم از جا ببرد   هوشم از سر، قوتم از پا ببرد
چاره می‌جستم پی دفع گزند   آمد اندر چشمم ایوانی بلند
چون شتابان سوی او بردم پناه   تا شوم ایمن ز آسیب سپاه،
از میان شان والد شاه زمن   آن به نام و صورت و سیرت حسن
جامه‌های خسروانی در برش   بسته کافوری عمامه بر سرش
تافت سوی من عنان، خندان و شاد   بر من از خنده در راحت گشاد
چون به پیش من رسید آمد فرود   بوسه بر دستم زد و پرسش نمود
خوش شدم ز آن چاره‌سازیهای او   شاد از آن مسکین‌نوازیهای او
در سخن با من بسی گوهر فشاند   لیک ازینها هیچ در گوشم نماند
صبحدم کز روی بستر خاستم   از خرد تعبیر آن درخواستم
گفت: این لطف و رضاجویی زشاه،   بر قبول نظم من آمد گواه
یک نفس زین گفت و گو منشین خموش!   چون گرفتی پیش، در اتمام کوش!

 

آغاز داستان سلامان و ابسال

شهریاری بود در یونان زمین   چون سکندر صاحب تاج و نگین
بود در عهدش یکی حکمت‌شناس   کاخ حکمت را قوی کرده اساس
اهل حکمت یک به یک شاگرد او   حلقه بسته جمله گرداگرد او
شاه چون دانست قدرش را شریف   ساخت‌اش در خلوت صحبت، حریف
جز به تدبیرش نرفتی نیم‌گام   جز به تلقینش نجستی هیچ کام
در جهانگیری ز بس تدبیر کرد   قاف تا قاف‌اش همه تسخیر کرد
شاه چون نبود به نفس خود حکیم   یا حکیمی نبودش یار و ندیم،
قصر ملکش را بود بنیاد، سست   کم فتد قانون حکم او درست
ظلم را بندد به جای عدل، کار   عدل را داند بسان ظلم، عار
عالم از بیداد او گردد خراب   چشمه‌سار ملک دین از وی سراب
نکته‌ای خوش گفته است آن دوربین:   «عدل دارد ملک را قائم، نه دین»
کفر کیشی کو به عدل آید فره   ملک را از ظالم دیندار، به
گفت با داوود پیغمبر، خدای   کامت خد را بگو ای نیک رای!
کز عجم چون پادشاهان آورند   نام ایشان جز به نیکی کم برند
گر چه بود آتش پرستی دینشان   بود عدل و راستی آیینشان

 

ظاهر شدن آرزوی فرزند بر شاه

چون به تدبیر حکیم نامدار   یافت گیتی بر شه یونان قرار
یک نگین‌وار از همه روی زمین   خارجش نگذاشت از زیر نگین
شه شبی در حال خویش اندیشه کرد   شیوه‌ی نعمت‌شناسی پیشه کرد
خلعت اقبال بر خود چست یافت   هر چه از اسباب دولت جست، یافت
غیر فرزندی که از عز و شرف   از پس رفتن، بود او را خلف
در ضمیر شه چون این اندیشه خاست   گفت با دانای حکمت‌پیشه، راست
گفت: ای دستور شاهی پیشه‌ات!   آفرین بادا! بر این اندیشه‌ات!
هیچ نعمت بهتر از فرزند نیست   جز به جان فرزند را پیوند نیست
حاصل از فرزند گردد کام مرد   زنده از فرزند ماند نام مرد
چشم تو تا زنده‌ای روشن بدوست   خاک تو چون مرده‌ای، گلشن بدوست
دستت او گیرد، اگر افتی ز پای   پایت او باشد، اگر مانی به جای
پشت تو از پشتی‌اش گردد قوی   عمرت از دیدار او یابد نوی
دشمنت را شیوه از وی شیون است   خاصه، گویی بهر قهر دشمن است


نظرات شما عزیزان:

فاطمه
ساعت12:56---1 شهريور 1392
سلام خیلی عالیه نمره تون 100

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ 23 / 11 / 1390برچسب:,

] [ ] [ زهراخانومی ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه